روز وبلاگ نویسی : از وبلاگ نویسی تا میلیارد شدن من
امروز روز وبلاگ نویسی است. یک روز که من هر سال با شور و شوق منتظرش میشدم. برای من نه تنها یک رویداد، بلکه یک نقطه عطف در زندگی بود که من را از تاریکی به نور کشاند. بله، من یک وبلاگ نویس موفق هستم. اما تا اینجا رسیدن، آسان نبود. من باید با مشکلات، محدودیتها، شکستها و تنهاییهای زیادی مبارزه کنم. این داستان من است. داستان چگونگی تبدیل شدن یک دختر ساده و معمولی به یک وبلاگ نویس مشهور و محبوب.
من در یک خانواده فقیر و سنتی در شهرستان زابل به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانهدار. من دو برادر و دو خواهر داشتم. خانهمان کوچک و فرسوده بود. من از کودکی علاقه زیادی به خواندن و نوشتن داشتم. هر وقت فرصت پیدا میکردم، به کتابخانه عمومی میرفتم و کتابهای مختلف را مطالعه میکردم. من دوست داشتم دربارهی جهان بزرگ و پر رنگ بیرون از شهرستان خود بدانم.دربارهی تاریخ، فرهنگ، هنر، علم، سفر، طبیعت، عشق و زندگی بخوانم و بنویسم.
ولی خانوادهام این علاقهام را قبول نداشتند. آنها فکر میکردند که خواندن و نوشتن برای یک دختر بیفایده و حتی خطرناک است. آنها فکر میکردند که من باید فقط به کار خانه و آیندهام به عنوان یک همسر و مادر فکر کنم باید از جامعه پرده بزنم و با هیچ کس صحبت نکنم. آنها فکر می کردند که من باید با کسی که آنها انتخاب میکنند، ازدواج کنم و زیر سلطهاش زندگی کنم. من از این زندگی نفرت داشتم. من میخواستم آزاد باشم. خودم را بیان کنم به رویاهایم برسم.
اما چه کار میتوانستم بکنم؟ من هیچ حمایت و کمکی نداشتم هیچ دسترسی و امکانی، من فقط یک دفتر و یک خودکار داشتم و یک وبلاگ. یک وبلاگ که در آن به صورت مخفیانه و با نام مستعار، دربارهی احساسات، تجربیات، خواستهها و انتقادهای خود مینوشتم با دنیای بزرگ و پر رنگ بیرون از شهرستان خود ارتباط برقرار میکردم و در آن خودم بودم.
این وبلاگ تنها راه فرار من از واقعیت تلخ بود، تنها دوست و همدمم، تنها امید و نور من بود. من هر شب پس از خوابیدن خانوادهام، به رایانهای که در اتاق پسر عموم بود، دسترسی پیدا میکردم و به وبلاگ خود میرفتم. من مطالب جدید را میخواندم و مینوشتم. من با خوانندگان وبلاگ خود صحبت میکردم بازخوردهای مثبت و منفی را دریافت میکردم و از شدت شادی میلرزیدم.
اما این شادی طولانی نبود. چون خانوادهام به راز من پی بردند و به شدت عصبانی شدن و تصمیم گرفتند که من را تنبیه کنن رایانه ام رو گرفتن و نذاشتن دیگه به کتابخانه مدرسه بروم و با کسی صحبت کنم و به زور من را به عقد یک مرد پیر و ثروتمند در بیاورن.
من از این زندگی ناامید شده بودم !
اما من تسلیم نشدم.
چون من هنوز یک رویا داشتم. وبلاگم بود. تصمیم گرفتم که فرار کنم. وبه تهران برم و زندگیم روتغییر بدم وبه یه وبلاگ نویسی حرفهای بپردازم.
این تصمیم راحت نبود. باید با خطرات، مشکلات، سختیها و تنهاییهای زیادی روبرو شوم. با محکومیت، تهدید، تحقیر و تبعید خانوادهام مقابله کنم. با فقر، گرسنگی، سرما، گرما و بیپناهی کنار بیایم.
با پشتکار و علاقه ای که داشتم با تمام محدودیت ها مبارزه میکردم. هر روز با خوانندگان وبلاگ خود صحبت میکردم و بازخوردهای آنها را در نظر میگرفتم. هر روز به شبکههای اجتماعی، خبرنامه، پادکست و ویدئو، محتوای خود را ترویج میکردم. با اندازهگیری و تحلیل عملکرد خود، نقاط قوت و ضعف خود را شناسایی میکردم.
و نتیجه این بود که من موفق شدم. نتیجه این بود که وبلاگ من به یکی از پربازدیدترین و پرطرفدارترین وبلاگهای فارسی زبان تبدیل شد.
امروز روز وبلاگ نویسی است. یک روز که من با افتخار به دستاوردهای خود نگاه میکنم با سپاسگزاری به حمایتهای خود فکر میکنم. چون من یک وبلاگ نویس موفق هستم. چون من یک زن آزاد هستم. چون من یک زندهگان هستم.